۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است
سلام رفیق ...
می دونے فصل شیدایے شده...
دوست دارین شما هم شهید بشید؟ دوست دارید شما هم تو دنیا و عقبی، عزیز بشید؟
شهیدا اول مراقبت از دلشون ڪردن، بعد مدافع ᓗـرم شدند...
چون قلب ᓘـونـہ ᓘـداست...
از ᓗـرم ᓘـدا ᓘـوب دفاع ڪردند ڪـہ بهشون لیاقت دفاع از ᓗـرم ᓗـضرت زینب رو دادند.
باید ᓘـودمون رو وقف امام زمان (عج) ڪنیم...
طورے ڪـہ ᓗـضرت ماموریت هاے ᓘـاصش رو بـہ وسیلـہ ما انجام بده...
چـہ توفیقے بالاتر از این... چـہ عشقے بالاتر از این...
فصل شیدایے شده... شیدایے امام زمان... شیدایے شهدا...
جا نمونے رفیق...
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۴
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آش پزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم،
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟»
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد.
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
سنم کم بود، گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی ناصر کاظمی که فرماندهی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوالپرسی میکرد که من همانجا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
دهمین فرزند حاج کریم در سال 1338 به دنیا آمد. حاج کریم نامش را محمدرضا گذاشت.آخرین سال های تحصیلش همراه بود با مبارزات انقلاب. به هنگام آغاز جنگ در سپاه پاسداران فرمانده گروهی را در تپه های تکاپ بر عهده داشت...
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا