عباس ‌بعد از یـک ماه نامزدی اومد پیش من؛ گفت می‌خـوام به سوریه برم، قبلا هم چنـد بار به من گفته بود. 

بهش گفتـم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمـی‌خوام جـوانی پیش من باشه که جـنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئـن باش بالاخره تو رو میفرستم؛ اما چـرا آنقـدر اصـرار میکنی که الان بری؟ عباس گفت حاجی؛ من دارم زمین گیر میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین گیر کنه. اصرار عباس آنقـدر زیاد شد که گفتم عبـاس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت.
 
ماجرای سوریه رفتن عباس دانشگر از زبان سردار اباذری جانشین دانشگاه امام حسین (ع) تهران