مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»