یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».
کتاب: نماز، ولایت، والدین، ص83
رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه ....
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود . اما آنچه می خواستم نشد ! بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است.
گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.»
جلوتر آمد . گفتم :«من هر هیئتی که می روم ، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم ؟!»
سلام رفیق ...
می دونے فصل شیدایے شده...
دوست دارین شما هم شهید بشید؟ دوست دارید شما هم تو دنیا و عقبی، عزیز بشید؟
شهیدا اول مراقبت از دلشون ڪردن، بعد مدافع ᓗـرم شدند...
چون قلب ᓘـونـہ ᓘـداست...
از ᓗـرم ᓘـدا ᓘـوب دفاع ڪردند ڪـہ بهشون لیاقت دفاع از ᓗـرم ᓗـضرت زینب رو دادند.
باید ᓘـودمون رو وقف امام زمان (عج) ڪنیم...
طورے ڪـہ ᓗـضرت ماموریت هاے ᓘـاصش رو بـہ وسیلـہ ما انجام بده...
چـہ توفیقے بالاتر از این... چـہ عشقے بالاتر از این...
فصل شیدایے شده... شیدایے امام زمان... شیدایے شهدا...
جا نمونے رفیق...
وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد.
دهمین فرزند حاج کریم در سال 1338 به دنیا آمد. حاج کریم نامش را محمدرضا گذاشت.آخرین سال های تحصیلش همراه بود با مبارزات انقلاب. به هنگام آغاز جنگ در سپاه پاسداران فرمانده گروهی را در تپه های تکاپ بر عهده داشت...