۴۲ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
یک بار هم نشد
حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد
اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می
رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به
خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».
کتاب: نماز، ولایت، والدین، ص83
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر
سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از
شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده
بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد
برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی
اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی
حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی
،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.»
بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
خاطره ای از شهید مصطفی ردانی پور
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۶
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های
ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می
زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من
پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم «
چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر
شده. »
شهید حاج حسین خرازی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۲
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه ....
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود . اما آنچه می خواستم نشد !
بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی
علمدار است.
گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.»
جلوتر آمد . گفتم :«من هر هیئتی که می روم ، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم ؟!»
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
۲
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۴
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آش پزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم،
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟»
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد.
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا