نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.
چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین . پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنند جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات . دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد. به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی