۹ مطلب با کلمهی کلیدی «خاطره» ثبت شده است
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۰۳ ق.ظ
خــــــادم الشـــهدا
‹‹ ….. فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای تمام مستکبران در آمده است و یاوری برای همه مستضعفین جهان .
...
‹‹ … در چنین میدان وسیع واین هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پاافتاده است . و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم …
بخشی از وصیت نامه شهید حسن باقری
۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۳
۱
۰
خــــــادم الشـــهدا
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۴ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
با خودم میگفتم:« میشود عباس را در خواب ببینم و از او بپرسم که تو چطور به این مقام رسیدی؟»
این فکر از زمانی که عباس شهید شده بود در سرم میپیچید. مدتی گذشت تا بالاخره او را در خواب دیدم. خوشحال بود و مثل همیشه خندان. از عباس پرسیدم:« من باید چه کنم تا رحمت و لطف خدا شامل حالم بشود؟» سه بار گفت:« کار کنید، کار کنید، کار کنید!»
و بعد گفت:« اگر میخواهید لذت معنوی کارکردن را تجربه کنید، نماز شب بخوانید!»
ابوالفضل موقر-همرزم شهید
۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۴
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
یک بار هم نشد
حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد
اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می
رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به
خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».
کتاب: نماز، ولایت، والدین، ص83
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های
ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می
زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من
پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم «
چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر
شده. »
شهید حاج حسین خرازی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۲
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه ....
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود . اما آنچه می خواستم نشد !
بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی
علمدار است.
گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.»
جلوتر آمد . گفتم :«من هر هیئتی که می روم ، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم ؟!»
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
۲
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۴
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟»
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ
خــــــادم الشـــهدا
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد.
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷
۰
۰
خــــــادم الشـــهدا