شهید شاچراغی فرزند سید مسیح (از علمای بنام دامغان) متولد دامغان و نماینده مجلس شورای اسلامی بود. در اهواز به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در دامغان مدفون است.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان یکی از مشاوران و مسئول دفتر شهید آیت الله قدوسی در دادستانی انقلاب به فعالیت پرداخت و سپس از سوی مردم دامغان به نمایندگی مجلس برگزیده شد تا در آذر ماه سال 61 به تقاضای آقای خاتمی وزیر وقت ارشاد، مسئولیت موسسه کیهان را پذیرفت. شهید شاهچراغی در اول اسفند ماه سال 1364 در پی اصابت موشک رژیم بعثی به همراه چهل نفر از همراهان خود به فیض شهادت نائل آمد. از شهید دو فرزند به نامهای سید مهدی و سید مسیح به یادگار باقی مانده است.
میگفت: « لازمهی جنگیدن با دشمن داشتن بینش سیاسی و اجتماعیه! »...
بقیه در ادامه مطلب
آن زمان آب لولهکشی و بهداشتی در خانهها نبود. حسن از بقیه ما بزرگتر بود. او با سن کمی که داشت احساس مسؤولیت میکرد. در خانه یا بچهها را نگه میداشت و یا ظرف آب را به چشمه میبرد و آب میآورد تا به مادر کمکی کرده باشد.
بعد از انقلاب هنوز بعضی از روستاها از نعمت برق محروم بودند و وسیله ارتباطی چندانی وجود نداشت. سیدحسن با پسانداز اندک خود، رادیوی کوچکی خریده بود و به وسیلهی آن دائم اخبار را گوش میداد تا از اطلاعات روز باخبر شود. میگفت: « لازمهی جنگیدن با دشمن داشتن بینش سیاسی و اجتماعیه! ».
بعد میگفت: « با گوش دادن به اخبار میخوام بدونم امام چه میفرماین و ما باید چکار کنیم! ».
چون میترسید با مخالفت خانواده روبرو شود بدون اطلاع دادن به پدر و مادرم به اتفاق دو نفر از دوستانش؛ ابوالفضل پریمی و علیجوادینژاد قرار گذاشتند، از روستای خورزان به دامغان بروند. رفتند بسیج دامغان ثبتنام کردند. برای آموزش به پادگان حمزه سیدالشهدا تهران اعزام شدند. بعد از چند روز که آموزش دیدند به آنها مرخصی دادند. به خانه برگشت. بعد از تمام شدن مرخصی به جبهههای غرب کشور رفت.
میگفت: « هدفم از رفتن به جبهه اجرای فرمان رهبر و احکام اسلامه!».
بعد میگفت: « فرقی نمیکنه چه زمان و مکانیه، مهمترین انگیزهمون عشق درونیه که ما رو به جنبش وا میداره تا از دین و مملکتمون دفاع کنیم! بزرگترین آرزو و خواستهی ما شهادته! ».
دو سه روز بیشتر نبود که از جبهه برگشته بود. همه دور هم بودیم و داشتیم صحبت میکردیم. داییام در زد و وارد خانهمان شد. کمی که گذشت بعد از سلام و احوالپرسی داییام گفت: « داره دیرم میشه باید برم! ».
سید حسن گفت: « دایی مجتبی، هنوز نیامده کجا؟ ».
گفت: « میخوام برم جبهه! ».
سیدحسن با شنیدن این حرف، با خوشحالی گفت: « داییجان، پس من هم باهات مییام! ».
برای بار دوم با هم رفته بودند. در عملیات بدر، دایی مفقودالاثر شد و بعد از یازده سال جنازهاش را آوردند. سید حسن در این عملیات مجروح شد.
سید ابوالفضل برادرشهید
بگذارید بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه میپرستم. آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد.
شهید دکتر مصطفی چمران