فصل شیدایی

.امام رضا (ع) : در شگفتم که چگونه کسی که دنیا را آزموده و تغییرات آن را به چشم خود دیده باز دل به دنیا می بندد

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۱ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
سردار شهید محمدرضا خالصی

سردار شهید محمدرضا خالصی

شهیدان نامه ی گلگون نوشتند
شهادت نامه را با خون نوشتند

بنازم اینهمه ایمان و ایثار
بتاریخ جهان قانون نوشتند

ادامه مطلب...
۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
شهید عباس دانشگر

شهید عباس دانشگر

گفتم به کجا؟

گفت صدایم کردند...

گل بودم و از شاخه جدایم کردند 

گفتم که فرشته ها چه گفتند با تو...

گفت روزی خور سفره‌ی خدایم کردند...

 

ادامه دارد...

ادامه مطلب...
۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
زهرا (س) خریدارش شود...

زهرا (س) خریدارش شود...

اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام الله علیها خورده شود.


هر که شد گمنام تر، زهرا خریدارش شود

بر درِ این خانه از نام و نشان باید گذشت!

ادامه مطلب...
۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
با خون گلویش ...

با خون گلویش ...

اخلاص و لقمه های حلال تاثیر خود را روی پدرم گذاشته بود و ولایت پذیری پدرم از امام خمینی(ره) به اندازه محبت او به حضرت فاطمه زهرا(س) بود، همرزمانش برای مادرم نقل کرده اند که پدر در جبهه پس از اصابت گلوله به گلویش، با خون خود روی خاک نوشت دورود بر خمینی، جانم زهرا(س). شهید برونسی با این کار ارادت خود را به حضرت امام (ره) نشان داده است،  در بیشتر عملیات ها پدرم سربند لبیک یا خمینی و یا زهرا را به همراه داشته که در عملیات بدر سربند لبیک یا خمینی به پیشانی اش بوده که پیکرش هم با همین سربند پیدا شد.


خاطره از شهید عبدالحسین برونسی

به نقل از فرزند شهید

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
ما جنس نمی فروشیم...

ما جنس نمی فروشیم...

زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.

زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟ همان طور کە سرش زیر بود گفت: هروقت حجابت را درست کردی بیا تا بەت جنس بدم.

 

شهید محمود کاوه

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
احترام به والدین

احترام به والدین

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».


 کتاب: نماز، ولایت، والدین، ص83

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
من گناهام زیاده ، من آلوده ام ...

من گناهام زیاده ، من آلوده ام ...

رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه ....

مجلس خیلی با حال و با صفایی بود . اما آنچه می خواستم نشد ! بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است.

گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.»

جلوتر آمد . گفتم :«من هر هیئتی که می روم ، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم ؟!»

ادامه مطلب...
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
به وبلاگ "فصل شیدایی" خوش آمدید!

به وبلاگ "فصل شیدایی" خوش آمدید!

سلام رفیق ... 

 می دونے فصل شیدایے شده...
 دوست دارین شما هم شهید بشید؟ دوست دارید شما هم تو دنیا و عقبی، عزیز بشید؟ 
 شهیدا اول مراقبت از دلشون ڪردن، بعد مدافع ᓗـرم شدند... 
 چون قلب ᓘـونـہ ᓘـداست...  
 از ᓗـرم ᓘـدا ᓘـوب دفاع ڪردند ڪـہ بهشون لیاقت دفاع از ᓗـرم ᓗـضرت زینب رو دادند. 
  
 باید ᓘـودمون رو وقف امام زمان (عج) ڪنیم... 
 طورے ڪـہ ᓗـضرت ماموریت هاے ᓘـاصش رو بـہ وسیلـہ ما انجام بده... 
 چـہ توفیقے بالاتر از این... چـہ عشقے بالاتر از این...

 فصل شیدایے شده... شیدایے امام زمان... شیدایے شهدا... 
 جا نمونے رفیق... 

۲۰ نظر
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
3 خاطره زیبا از شهید محمود کاوه

3 خاطره زیبا از شهید محمود کاوه

دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
2 خاطره از شهید حسین خرازی

2 خاطره از شهید حسین خرازی

وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا