فصل شیدایی

.امام رضا (ع) : در شگفتم که چگونه کسی که دنیا را آزموده و تغییرات آن را به چشم خود دیده باز دل به دنیا می بندد

۱۷ مطلب با موضوع «دفاع مقدس :: داستان و خاطره از دفاع مقدس» ثبت شده است

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
3 خاطره زیبا از شهید محمود کاوه

3 خاطره زیبا از شهید محمود کاوه

دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
2 خاطره از شهید حسین خرازی

2 خاطره از شهید حسین خرازی

وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن. » گفتم « آخه حسین آقا.. » گفت « آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
3 خاطره خواندنی از شهید مهدی زین الدین

3 خاطره خواندنی از شهید مهدی زین الدین

همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آش پزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم،

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
دو خاطره زیبا از شهید حسن باقری

دو خاطره زیبا از شهید حسن باقری

 نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟»

ادامه مطلب...
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
خاطره از شهید مصطفی ردانی پور

خاطره از شهید مصطفی ردانی پور

مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد.

ادامه مطلب...
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
سه خاطره از شهید مهدی باکری

سه خاطره از شهید مهدی باکری


از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
ادامه مطلب...
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ خــــــادم الشـــهدا
سه خاطره کوتاه و زیبا

سه خاطره کوتاه و زیبا

سنم کم بود، گذاشتندم بی‌سیم‌چی؛ بی‌سیم‌‌چی ناصر کاظمی که فرمانده‌ی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپه‌ای که بچه‌های خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می‌کرد که من همان‌جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.


ادامه مطلب...
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خــــــادم الشـــهدا